شور بیپایان
عباس محمدی
ستارههای چشمکزن، ریسمان بستهاند آسمان کوچههایی را که قرار است از امشب، مهربانیهایتان را در آنها قدم بزنید. کوچههایی که همقدم میشوند از امشب جادههای زندگی را با شما. دیوارهای مدینه کل میکشند پیوند خجسته ابر و باران را، دریا و موج را، رود و آبشار را و عشق و پرواز را که از امشب، پرندگی در نگاههای مهربانانه شما به اوج خواهد رسید.
صدای دست ابرها را که بر دف ماه میکوبند، نسیم در ردپایتان میریزد تا خاک، لبخند بزند آرامش قدمهای همراه و صمیمیتان را که زندگی را بر چشمهای ناپیدای جادههای بیپایانش همقدم شدید؛ آرامتر از صدای بال پرندگانی که بر ابرها راه میروند، شیرینتر از رودهایی که به دریا میریزند. امشب، خانهای محقر، آغوش گشوده رؤیای شیرین زندگی با ماه و خورشید را بیصبرانه دهان گشوده هلهله شادی فرشتگان را که پایکوبی نخلستانها را به تماشا نشستهاند. خانهای که آمدنتان را اسپند دود میکند تا دفع کند هر چه چشم شور را از این همه شور بیپایان برای آغاز؛ آغازی که پر از بوی لبخند پیامبر صلیاللهعلیهوآله است.
خانه، مشتاق ایستاده تا سلام کند لبخند شکرریز پیامبر صلیاللهعلیهوآله را که پیشاپیش شما قدم برمیدارد تا در بگشاید آغاز همسفریتان را تا همشانه هم عشق را به سرانجام برسانید.
ما به نامِ هم بودیم
نزهت بادی
ما به نام هم بودیم؛
از همان روز نخست که خداوند
نام هر جفت عاشقی را
بر گلبرگ نگاه فرشته نگهبان عشق،
کنار هم نوشت
ما به نام هم بودیم
این راز را خدا میدانست
و مردی زلالتر از آیینه که در انتهای شب فاصله
محرم دلتنگیهای مشترکمان بود.
ما به نام هم بودیم؛
مثل عطر پراکنده در هوای غروب که
هر عابری را به پای بوته یاس، کنار کوچه میکشاند
مثل روشنای مهتاب پشت پنجره
که در چشمهای بیدار از شوق گریه، نقاب از چهره برمیاندازد.
ما به نام هم بودیم؛
زیرا وقتی انار دلم در تلاقی آن نگاه پاک و نجیب
ترک خورد
و دانههای سرخ رنگ آن بر دامان مهر و لطف تو فرو ریخت
تو دست بردی و آن دانه انار بهشتی را برداشتی
و این راز رسیدن من و تو بود
ما به نام هم بودیم؛
این راز را خدا میخواست
و مردی که قرائت سبز وصل را
برای روز یکی شدن ما
در لهجه صریح آفتاب، ذخیره کرده بود.
دو گوهر هستی
خدیجه پنجی
بهشت از رایحهای دلنوار، سرمست میشود.
جشنی برپاست از انبوه فرشتگان و کائنات.
بر منبری از نور و روشنایی، جبرئیل خطبه میخواند برای علی علیهالسلام و فاطمه علیهاالسلام و زندگی آغاز میشود.
طوبی، دلانگیزترین نغمهاش را شاباش میفرستد.
صدایی میشکوفاند جانها را و شاید خداست که برای این عروس و داماد پیام تبریک و تهنیت میفرستد.
زمین:
خانه وحی، مهبط فرشتگان است.
مدینه، شادیِ این دقایق مقدس را پشت در خانه، به وجد آمده است.
از میان تمام مردان عرب، تنها مدال همسری فاطمه، گردنآویز علی میشود.
راز عشقی بزرگ.
مَرَجَ الْبَحْرَیْنَ یَلْتَقیان.
دو دریا به هم میپیوندند در قداستی بینظیر.
دو دریای علم و حلم، علی و فاطمه، تا جهان به خنکای وجودشان به ساحل آرامش برسد.
و آب که چه زیبا مهر فاطمه را به دل دارد و خاک که راز بزرگی علی را به دوش میکشد.
و عشق که از تلاقی این دو متولد میشود؛ آب و خاک،
دین از این پس، آسوده خواهد بود در سایهسار محبت و مهربانی این عروس و داماد.
«وَ لَهُ الجَوارِ المُنْشَئاتُ فِی البَحْرِ کَالاَعْلام؛ و از آن دو دریا، دو گوهر هستی پدید میآید؛ حسن و حسین، سید جوانان اهل بهشت».
و حقیقت ادامه مییابد در گرو پیوند علی و فاطمه؛
زیر یک سقف، پای سفرهای ساده، از پیوند دو نور، تا یازده ستاره روشن
و تاریخ عشق، از همینجا آغاز میشود.
لباس جشن
محمد کاظم بدرالدین
شادی کمسابقه بین فرشتگان برای چیست؟ مژده و بشارتی دادهاند آیا؟
شکوفا شدنِ گلهای لبخند در جایْ جایِ زمین از چه روست؟ بهار آمده است آیا؟
شهر لبریز از نایابیِ این چنین محبتی است و کوچهها سرشار از حروفِ قشنگِ دوستی است.
سادگی در این وَصلتِ آسمانی، چشمهای بیوضو را خیره کرده است. همیشه اینگونه بوده که پارهای با دیدن آیههای قرآن در حسادت خویش میسوختهاند.
درختان خم میشوند به احترام دستانی که به هم رسیدهاند.
فصل باران رحمتهای الهی در لحظاتِ اردیبهشتیِ زمین است.
چشمانِ آهو صفتِ عشق را این پیوند ملکوتی پُر کرده است.
آفرین بر این نهضتِ جدیدِ عشق!
هر چقدر آذینبندی و آراستگیِ الفاظ در گوشه و کنار مجلس صورت گیرد، هیچ اغراق نشده. روزها تا وقتی ندیده بودند این تلاقیِ زیبایی را، که هیچ؛ از این به بعد اما میبینند و بهانه میگیرند. افسوس میخورند؛ ای کاش ذرهای از رنگ این وصال عشق، برای ما هم ذخیره شود!
موسم وفور ستارههای میمنت در شبهای کور است. گوارایی از افقی دیگر سر زده. چقدر این ساعات ما را به یاد خدا میاندازد؛ خدایی که واژه لیاقت را آفرید و از ابتدایِ آفرینش، این دو وجود لطیف را بر سر یک سفره نشاند. چقدر رنگِ این الفت، به بهار میزند!
فصلِ تصاعد شگفتیهای مبارک از یکنواختیِ شومِ خاک است.
به راستی کدام لباس برای این محفل باشکوه، به اندامِ خورشید میآید؟
... و کائنات، بر زیبایی دو گوهر کنار هم نشسته، صلوات میفرستند.
دو گوهر دریا
امیر اکبرزاده
پیامبر به صورتت لبخند میزند و دستان فاطمهاش را ـ میوه دلش ـ را به دستانت میسپارد و باز با تبسمش اولین هدیه پیوندتان را تقدیم میکند.
دستان فاطمه در دستانت قرار میگیرد و دعای پیامبر است که همراهیات میکند. پا به پای همسرت به سمت خانهات گام برمیداری و پیامبر همچنان با نگاه، بدرقهات میکند... .
بر لبت تبسم رضایت است و در چشمانت برق امید.
به فاطمه نگاه میکنی، دلت گواهی میدهد که نیمه دیگرت را پیامبر به تو سپرده است.
به فاطمه نگاه میکنی و خود را خوشبختترین مرد عالم میبینی، «چه زوج خوبی! چقدر مکمل یکدیگرند این دو گوهر دریای کرامت، رأفت، لطف و سخاوت و عشق و...!»
در چشمان فاطمهات میبینی زنی را که تکیهگاه دلتنگیهای توست. در چشمان فاطمهات میبینی امیدی را که... .
اما ناگهان اشک در چشمانت حلقه میزند؛ در چشمان فاطمهات چه دیدهای که اینگونه دریای دلت به تلاطم افتاده است؟
عروسی خوبان
قنبر علی تابش
امروز روز پیوند زهرا و علی است.
عاشقانهترین روز تاریخ.
عاشقانهترین فصل زندگی بشر.
فصل بهار عشق، فصل بهار عاشقان.
فصل ماه و آفتاب.
فصل آینه و آب.
امروز در سرزمین رسالت، بهار میشود.
امروز درخت «عصمت» در خانه وحی شکوفه میکند و به بار مینشیند.
امروز باغ ملکوت سبزترین بهارش را تجربه میکند.
امروز ملایک، خرمن خرمن گل به دامن میکنند.
امروز، «سخن از نسل گلها در میان است».
امروز آینه عرش، روشنترین است.
امروز فصل فروردینِ دین است.
امروز باغ ولادت خرمترین است.
خرمتر از اردیبهشت، خرمتر از بهشت.
بهشت امروز آرزو میکند کاش به جای مدینه باشد، تا قدمگاه استوارترین گامهای عشق قرار گیرد.
عشق علی امروز چه منجلی است. امروز زهرا مهمان دل علی است. دل علی، امروز عرشیتر از همیشه است. امروز علی عاشقتر از همیشه است. شیداتر از همیشه است. امروز علی لب به شعر میگشاید. امروز حماسیترین مرد تاریخ زبان به تغزل میگشاید:
«ولی الفخر بفاطم و ابیها
ثم فخری برسول اللّه اذ زوجنیها؛
من به فاطمه و پدرش افتخار میکنم. و مباهات میکنم به رسول خدا، هنگامی که دخترش را به ازدواج من درآورد».
پیراهن عروسی
علی خالقی
آن روز، تمام بازار شهر در التهاب بود. اهل بازار را ولولهای بود وصفنشدنی. میگفتند که علی علیهالسلام ـ شجاعترین مرد عرب ـ زره خود را برای فروش آورده است تا هزینه ازدواج خویش را فراهم کند. نمیدانم چرا دلشورهای عجیب مرا فرا گرفته بود. مدتی دکان خیاط را برانداز کردم تا اینکه کسی برای خرید من مراجعه کرد. دلشورهام بیشتر شد. احساس اضطراب داشتم. به راستی به کدام خانه دعوت شده بودم؟
و تازه فهمیدم که مجلس عروسی علی علیهالسلام است و من قرار است تنپوش عروس او باشم. چه عروسی؛ دختر بهترین خلق خدا، دختر رسول اکرم.
من پیراهن عروسی زهرا علیهاالسلام شده بودم.
چنان سرمست شادی بودم که احساس کردم عالمی مرا به چشم حسرت مینگرد. من تنپوش قامتی بودم که خداوند بر او فخر میکرد و رسولش از آن بوی بهشت میجست. صدای نفسهای قدسی او را میشنیدم که با هر نفس، ذکری میگفت و کائنات با او تکرار میکردند. من بر تن کسی بودم که وقتی به نماز میایستاد، نمازش در پس پرچین حضور ملائک، غرق میشد که گویی او را به عرش میبردند و رو در رو با معبود خویش سخن میگفت.
لطفی عظیم، شامل حالم شده بود؛ بیآنکه شایسته آن باشم. چه نیکو مجلسی است این جشن؛ گویی تمام انبیا، به تهنیتگویی رسول خدا آمدهاند و خلق، در شور و شعف، علی علیهالسلام را شادباش گویند.
آنقدر در این سرور غرقم که در خویش نمیگُنجم.
جماعت، برای همراهی عروس، به سمت علی علیهالسلام راه افتادند، کوچهها را طی میکردند و من در شادی خویش، جماعت را مینگریستم. ناگاه، صدایی جماعت را از راه رفتن باز داشت؛ صدایی که بانوی مرا خطاب کرده بود و طلب یاری میکرد. تمام مردم، منتظر جواب او بودند که ناگاه امر کرد که پیراهن کهنهاش را بیاورند. باور نمیکردم! مرا از تن درآورد و به سائل دارد. حتی آن زن سائل هم باور نمیکرد. چه میکنید بانوی من؟!
جماعت، حیرتزده مینگریستند. من که بهتزده در دستان آن سائل پیر مینگریستم و در این اندیشه بودم که چگونه بیهیچ منتی مرا بخشید و به سمت خانه امیدش رفت؛ ولی دیدم که سائل پیر، چشمانش را چون دو چشمه جوشان جاری کرده بود و زیر لب او را دعا میکرد. من دیدم که علی علیهالسلام با دیدن من در دست آن فقیر بینوا، قطرات اشک، بر لبخند زیبایش چکیده میشد. من دیدم که رسول خدا از شنیدن این واقعه آنقدر گریست که ندای «فداها ابوها» فضا را پر کرد. چه مجلس جشنی بود که با اشک پایان گرفت!
خداحافظ، بانوی من که خلق در حیرت زندگانی تواَند!
عباس محمدی
ستارههای چشمکزن، ریسمان بستهاند آسمان کوچههایی را که قرار است از امشب، مهربانیهایتان را در آنها قدم بزنید. کوچههایی که همقدم میشوند از امشب جادههای زندگی را با شما. دیوارهای مدینه کل میکشند پیوند خجسته ابر و باران را، دریا و موج را، رود و آبشار را و عشق و پرواز را که از امشب، پرندگی در نگاههای مهربانانه شما به اوج خواهد رسید.
صدای دست ابرها را که بر دف ماه میکوبند، نسیم در ردپایتان میریزد تا خاک، لبخند بزند آرامش قدمهای همراه و صمیمیتان را که زندگی را بر چشمهای ناپیدای جادههای بیپایانش همقدم شدید؛ آرامتر از صدای بال پرندگانی که بر ابرها راه میروند، شیرینتر از رودهایی که به دریا میریزند. امشب، خانهای محقر، آغوش گشوده رؤیای شیرین زندگی با ماه و خورشید را بیصبرانه دهان گشوده هلهله شادی فرشتگان را که پایکوبی نخلستانها را به تماشا نشستهاند. خانهای که آمدنتان را اسپند دود میکند تا دفع کند هر چه چشم شور را از این همه شور بیپایان برای آغاز؛ آغازی که پر از بوی لبخند پیامبر صلیاللهعلیهوآله است.
خانه، مشتاق ایستاده تا سلام کند لبخند شکرریز پیامبر صلیاللهعلیهوآله را که پیشاپیش شما قدم برمیدارد تا در بگشاید آغاز همسفریتان را تا همشانه هم عشق را به سرانجام برسانید.
ما به نامِ هم بودیم
نزهت بادی
ما به نام هم بودیم؛
از همان روز نخست که خداوند
نام هر جفت عاشقی را
بر گلبرگ نگاه فرشته نگهبان عشق،
کنار هم نوشت
ما به نام هم بودیم
این راز را خدا میدانست
و مردی زلالتر از آیینه که در انتهای شب فاصله
محرم دلتنگیهای مشترکمان بود.
ما به نام هم بودیم؛
مثل عطر پراکنده در هوای غروب که
هر عابری را به پای بوته یاس، کنار کوچه میکشاند
مثل روشنای مهتاب پشت پنجره
که در چشمهای بیدار از شوق گریه، نقاب از چهره برمیاندازد.
ما به نام هم بودیم؛
زیرا وقتی انار دلم در تلاقی آن نگاه پاک و نجیب
ترک خورد
و دانههای سرخ رنگ آن بر دامان مهر و لطف تو فرو ریخت
تو دست بردی و آن دانه انار بهشتی را برداشتی
و این راز رسیدن من و تو بود
ما به نام هم بودیم؛
این راز را خدا میخواست
و مردی که قرائت سبز وصل را
برای روز یکی شدن ما
در لهجه صریح آفتاب، ذخیره کرده بود.
دو گوهر هستی
خدیجه پنجی
بهشت از رایحهای دلنوار، سرمست میشود.
جشنی برپاست از انبوه فرشتگان و کائنات.
بر منبری از نور و روشنایی، جبرئیل خطبه میخواند برای علی علیهالسلام و فاطمه علیهاالسلام و زندگی آغاز میشود.
طوبی، دلانگیزترین نغمهاش را شاباش میفرستد.
صدایی میشکوفاند جانها را و شاید خداست که برای این عروس و داماد پیام تبریک و تهنیت میفرستد.
زمین:
خانه وحی، مهبط فرشتگان است.
مدینه، شادیِ این دقایق مقدس را پشت در خانه، به وجد آمده است.
از میان تمام مردان عرب، تنها مدال همسری فاطمه، گردنآویز علی میشود.
راز عشقی بزرگ.
مَرَجَ الْبَحْرَیْنَ یَلْتَقیان.
دو دریا به هم میپیوندند در قداستی بینظیر.
دو دریای علم و حلم، علی و فاطمه، تا جهان به خنکای وجودشان به ساحل آرامش برسد.
و آب که چه زیبا مهر فاطمه را به دل دارد و خاک که راز بزرگی علی را به دوش میکشد.
و عشق که از تلاقی این دو متولد میشود؛ آب و خاک،
دین از این پس، آسوده خواهد بود در سایهسار محبت و مهربانی این عروس و داماد.
«وَ لَهُ الجَوارِ المُنْشَئاتُ فِی البَحْرِ کَالاَعْلام؛ و از آن دو دریا، دو گوهر هستی پدید میآید؛ حسن و حسین، سید جوانان اهل بهشت».
و حقیقت ادامه مییابد در گرو پیوند علی و فاطمه؛
زیر یک سقف، پای سفرهای ساده، از پیوند دو نور، تا یازده ستاره روشن
و تاریخ عشق، از همینجا آغاز میشود.
لباس جشن
محمد کاظم بدرالدین
شادی کمسابقه بین فرشتگان برای چیست؟ مژده و بشارتی دادهاند آیا؟
شکوفا شدنِ گلهای لبخند در جایْ جایِ زمین از چه روست؟ بهار آمده است آیا؟
شهر لبریز از نایابیِ این چنین محبتی است و کوچهها سرشار از حروفِ قشنگِ دوستی است.
سادگی در این وَصلتِ آسمانی، چشمهای بیوضو را خیره کرده است. همیشه اینگونه بوده که پارهای با دیدن آیههای قرآن در حسادت خویش میسوختهاند.
درختان خم میشوند به احترام دستانی که به هم رسیدهاند.
فصل باران رحمتهای الهی در لحظاتِ اردیبهشتیِ زمین است.
چشمانِ آهو صفتِ عشق را این پیوند ملکوتی پُر کرده است.
آفرین بر این نهضتِ جدیدِ عشق!
هر چقدر آذینبندی و آراستگیِ الفاظ در گوشه و کنار مجلس صورت گیرد، هیچ اغراق نشده. روزها تا وقتی ندیده بودند این تلاقیِ زیبایی را، که هیچ؛ از این به بعد اما میبینند و بهانه میگیرند. افسوس میخورند؛ ای کاش ذرهای از رنگ این وصال عشق، برای ما هم ذخیره شود!
موسم وفور ستارههای میمنت در شبهای کور است. گوارایی از افقی دیگر سر زده. چقدر این ساعات ما را به یاد خدا میاندازد؛ خدایی که واژه لیاقت را آفرید و از ابتدایِ آفرینش، این دو وجود لطیف را بر سر یک سفره نشاند. چقدر رنگِ این الفت، به بهار میزند!
فصلِ تصاعد شگفتیهای مبارک از یکنواختیِ شومِ خاک است.
به راستی کدام لباس برای این محفل باشکوه، به اندامِ خورشید میآید؟
... و کائنات، بر زیبایی دو گوهر کنار هم نشسته، صلوات میفرستند.
دو گوهر دریا
امیر اکبرزاده
پیامبر به صورتت لبخند میزند و دستان فاطمهاش را ـ میوه دلش ـ را به دستانت میسپارد و باز با تبسمش اولین هدیه پیوندتان را تقدیم میکند.
دستان فاطمه در دستانت قرار میگیرد و دعای پیامبر است که همراهیات میکند. پا به پای همسرت به سمت خانهات گام برمیداری و پیامبر همچنان با نگاه، بدرقهات میکند... .
بر لبت تبسم رضایت است و در چشمانت برق امید.
به فاطمه نگاه میکنی، دلت گواهی میدهد که نیمه دیگرت را پیامبر به تو سپرده است.
به فاطمه نگاه میکنی و خود را خوشبختترین مرد عالم میبینی، «چه زوج خوبی! چقدر مکمل یکدیگرند این دو گوهر دریای کرامت، رأفت، لطف و سخاوت و عشق و...!»
در چشمان فاطمهات میبینی زنی را که تکیهگاه دلتنگیهای توست. در چشمان فاطمهات میبینی امیدی را که... .
اما ناگهان اشک در چشمانت حلقه میزند؛ در چشمان فاطمهات چه دیدهای که اینگونه دریای دلت به تلاطم افتاده است؟
عروسی خوبان
قنبر علی تابش
امروز روز پیوند زهرا و علی است.
عاشقانهترین روز تاریخ.
عاشقانهترین فصل زندگی بشر.
فصل بهار عشق، فصل بهار عاشقان.
فصل ماه و آفتاب.
فصل آینه و آب.
امروز در سرزمین رسالت، بهار میشود.
امروز درخت «عصمت» در خانه وحی شکوفه میکند و به بار مینشیند.
امروز باغ ملکوت سبزترین بهارش را تجربه میکند.
امروز ملایک، خرمن خرمن گل به دامن میکنند.
امروز، «سخن از نسل گلها در میان است».
امروز آینه عرش، روشنترین است.
امروز فصل فروردینِ دین است.
امروز باغ ولادت خرمترین است.
خرمتر از اردیبهشت، خرمتر از بهشت.
بهشت امروز آرزو میکند کاش به جای مدینه باشد، تا قدمگاه استوارترین گامهای عشق قرار گیرد.
عشق علی امروز چه منجلی است. امروز زهرا مهمان دل علی است. دل علی، امروز عرشیتر از همیشه است. امروز علی عاشقتر از همیشه است. شیداتر از همیشه است. امروز علی لب به شعر میگشاید. امروز حماسیترین مرد تاریخ زبان به تغزل میگشاید:
«ولی الفخر بفاطم و ابیها
ثم فخری برسول اللّه اذ زوجنیها؛
من به فاطمه و پدرش افتخار میکنم. و مباهات میکنم به رسول خدا، هنگامی که دخترش را به ازدواج من درآورد».
پیراهن عروسی
علی خالقی
آن روز، تمام بازار شهر در التهاب بود. اهل بازار را ولولهای بود وصفنشدنی. میگفتند که علی علیهالسلام ـ شجاعترین مرد عرب ـ زره خود را برای فروش آورده است تا هزینه ازدواج خویش را فراهم کند. نمیدانم چرا دلشورهای عجیب مرا فرا گرفته بود. مدتی دکان خیاط را برانداز کردم تا اینکه کسی برای خرید من مراجعه کرد. دلشورهام بیشتر شد. احساس اضطراب داشتم. به راستی به کدام خانه دعوت شده بودم؟
و تازه فهمیدم که مجلس عروسی علی علیهالسلام است و من قرار است تنپوش عروس او باشم. چه عروسی؛ دختر بهترین خلق خدا، دختر رسول اکرم.
من پیراهن عروسی زهرا علیهاالسلام شده بودم.
چنان سرمست شادی بودم که احساس کردم عالمی مرا به چشم حسرت مینگرد. من تنپوش قامتی بودم که خداوند بر او فخر میکرد و رسولش از آن بوی بهشت میجست. صدای نفسهای قدسی او را میشنیدم که با هر نفس، ذکری میگفت و کائنات با او تکرار میکردند. من بر تن کسی بودم که وقتی به نماز میایستاد، نمازش در پس پرچین حضور ملائک، غرق میشد که گویی او را به عرش میبردند و رو در رو با معبود خویش سخن میگفت.
لطفی عظیم، شامل حالم شده بود؛ بیآنکه شایسته آن باشم. چه نیکو مجلسی است این جشن؛ گویی تمام انبیا، به تهنیتگویی رسول خدا آمدهاند و خلق، در شور و شعف، علی علیهالسلام را شادباش گویند.
آنقدر در این سرور غرقم که در خویش نمیگُنجم.
جماعت، برای همراهی عروس، به سمت علی علیهالسلام راه افتادند، کوچهها را طی میکردند و من در شادی خویش، جماعت را مینگریستم. ناگاه، صدایی جماعت را از راه رفتن باز داشت؛ صدایی که بانوی مرا خطاب کرده بود و طلب یاری میکرد. تمام مردم، منتظر جواب او بودند که ناگاه امر کرد که پیراهن کهنهاش را بیاورند. باور نمیکردم! مرا از تن درآورد و به سائل دارد. حتی آن زن سائل هم باور نمیکرد. چه میکنید بانوی من؟!
جماعت، حیرتزده مینگریستند. من که بهتزده در دستان آن سائل پیر مینگریستم و در این اندیشه بودم که چگونه بیهیچ منتی مرا بخشید و به سمت خانه امیدش رفت؛ ولی دیدم که سائل پیر، چشمانش را چون دو چشمه جوشان جاری کرده بود و زیر لب او را دعا میکرد. من دیدم که علی علیهالسلام با دیدن من در دست آن فقیر بینوا، قطرات اشک، بر لبخند زیبایش چکیده میشد. من دیدم که رسول خدا از شنیدن این واقعه آنقدر گریست که ندای «فداها ابوها» فضا را پر کرد. چه مجلس جشنی بود که با اشک پایان گرفت!
خداحافظ، بانوی من که خلق در حیرت زندگانی تواَند!